رابعه يگانه دختر كعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود كه قرار از دلها مي ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دلها مي نشست. جانها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريد گونش مي گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود كه شعرش از شيريني لب حكايت مي كرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود كه آني از خيالش منصرف نمي شد و فكر آيندﮤ دختر پيوسته رنجورش مي داشت. چون مرگش فرار رسيد, پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني كه اين درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچكس را لايق او نشناختم, اما تو چون كسي را شايستـﮥ او يافتي خود داني تا به هر راهي كه مي داني روزگارش را خرم سازي.»
:: موضوعات مرتبط:
داستان،
داستان عاشقانه،
،
:: برچسبها:
رابعه،بنت،عاشق،داستان عاشقانه رابعه بنت کعب،داستان،رابعه کعب،,
ادامه ی مطلب ...